توماس شوانت / ترجمه؛ محسن ناصری راد

کاوش کیفی نامی است برای جنبشی فرمالیستی که در اوایل دهه 1970 به صورت آکادمیک آغاز شد. این جنبش دربرگیرنده انتقاداتی اخلاقی، سیاسی، روش شناختی و معرفت شناختی از تحقیقات علمی، اجتماعی در رشته های علمی و نظام های فکری بود که متوجه استراتژی های تحقیقاتی پیمایشی، همبستگی آماری، آزمایشی و شبه آزمایشی بودند.
غالباً، دعواها و منازعات گروه های دانشگاهی بر سر معنا و ارزش کاوش های کیفی، مباحثات وسیع رشته های روانشناسی، جامعه شناسی، انسان شناسی، مطالعات زنان، تاریخ و ادبیات درباره اهداف، ارزش ها و اخلاق کارهای فکری را منعکس می کنند.

بنابراین کاوش کیفی به مثابه محل یا پهنه انتقاد علمی، اجتماعی نسبت به هر نوع خاص از نظریه اجتماعی، روش شناسی یا فلسفه است.

زمینه تاریخی

معمولاً سنت درون فهمی به عنوان ویژگی تفسیرگرایی و هرمنوتیک در علوم انسانی توصیف شده است که در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم در واکنش به جامعه شناسان و تاریخدانان آلمانی نوکانتی و سپس فلسفه غالب اثبات گرایی برپا خاسته است. در کانون بحث این ادعا وجود داشت که علوم انسانی اساساً در ماهیت و هدف متفاوت از علوم طبیعی است. مدافعان تفسیرگرایی معتقدند هدف علوم انسانی فهم کنش انسانی است. مدافعان اثبات گرایی و طرفداران وحدت علوم معتقدند که هدف هر علم ارائه تبیین علی پدیده های اجتماعی، رفتاری و فیزیکی است.

البته، اینها بحث های لحاظ شده در بین نوکانتی ها درباره ماهیت دقیق تفاوت بین علوم بود. و در حال حاضر، این موضوع که آیا بر پایه اهداف متفاوت(تبیین در مقابل فهم) تمایزی بین علوم انسانی و علوم طبیعی وجود دارد یا نه کم و بیش بر هم خورده است؛ اگرچه مهم است که بدانیم مدافعان وحدت علوم انسانی چگونه فلسفه مخصوص به خود را به این موضوع پیوند می زنند.

فلسفه های تفسیرگرایانه

از دیدگاه تفسیرگرایانه، آنچه کنش انسانی (اجتماعی) را از حرکت اشیای فیزیکی متمایز می کند آن است که کنش انسانی (اجتماعی) ذاتاً معنادار است. بنابراین، برای فهم یک کنش اجتماعی خاص (مانند دوستی، ازدواج، دعا و آموزش)، محقق باید معناهایی را بفهمد که آن کنش را می سازند. چون کنش انسانی بدین شیوه درک می شود، فرد می تواند تعیین کند که یک چشمک، چشمک نیست؛ یا که یک لبخند می تواند به عنوان دهن کجی یا دوست داشتن تفسیر شود؛ یا که بسیاری از حرکت های فیزیکی متفاوت می تواند به عنوان اعمال التماس تفسیر شود؛ یا که حرکت فیزیکی یکسان بلند کردن دست می تواند بسته به زمینه و نیات کنشگر در تنوع عنوان دعا، تاکسی گرفتن یا اجازه گرفتن برای صحبت تفسیر شود.

درک معنای کنش مستلزم آن است که فرد شیوه های خاص عمل کنشگران را تفسیر کند. این فرآیند تفسیر یا درک به طور متفاوت نمایانده می شود و از آن حیث تفاوت های اساسی و مهمی در فلسفه های تفسیرگرایی و بین تفسیرگرایی و هرمنوتیک فلسفی واقع می شود. شاید این تفاوت ها بتواند به آسانی از طریق لحاظ چهار شیوه تعریف (تئوریزه سازی) مفهوم فهم تفسیری (درون فهمی) فهمیده شود؛ سه شیوه که سنت تفسیری را می سازند و چهارمی که تمایز هرمنوتیک فلسفی از سنت تفسیری را مورد توجه قرار می دهد.

همذات پنداری همدلانه

نخستین شیوه تعریف مفهوم فهم تفسیری (درون فهمی) در آثار اولیه ویلهلم دیلتای به چشم می خورد. دیلتای معتقد است که فهم معنای کنش انسانی مستلزم فهم آگاهی ذهنی یا نیت درونی کنشگر است.1 بنابراین، درون فهمی متضمن نوعی از همذات پنداری همدلانه با کنشگر است. همذات پنداری همدلانه در قلب هرمنوتیک عینیت گرا یا محافظه کار قرار دارد. (هیرش1976) هر دو رویکرد اندیشه های مشترکی دارند که به تفسیرگر امکان می دهد تا به منظور بازتولید معنا یا نیت کنشگر از شرایط تاریخی اش برتری یابد. (ورود واژه هرمنوتیک قدری گیج کننده است و بین فلسفه های هرمنوتیک و تفسیرگرایانه تمایز قائل می شوم.)

آیا ممکن است از طریق فرآیند فهم نیت کنشگر به فهم تفسیری دست یافت؟ گیرتز معتقد است که فهم از بررسی نشانه های کنشگر و سعی برای کشف(از طریق مشاهده و گفت وگو) آنچه کنشگران فکر می کنند که به آن متعهدند، ناشی می شود. باوجود این، اندیشه کسب یک فهم «درونی»- تعریف کنشگران از موقعیت- مفهوم کانونی نیرومندی برای درک هدف کاوش کیفی است.

جامعه شناسی پدیده شناختی

دومین شیوه تعریف مفهوم فهم تفسیری در آثار جامعه شناسان پدیده شناس و روش شناسان مردمی

- سیکورل و گارفینگل- یافت می شود. متأثر از آثار آلفرد شوتس، اساساًً تحلیل پدیده شناختی مربوط به فهم این مطلب است که چگونه هر روزه جهان بین ذهنی (جهان زندگی) ساخته می شود. هدف فهم، این است که چگونه معناداری کنش های خود و دیگران را تفسیر می کنیم و چگونه تکوین معناهای عینی کنش در ارتباطات بین الاذهانی افراد در جهان زندگی اجتماعی را بازسازی می کنیم. (اوت وایت 1975؛ 91) شاخص پذیری و انعطاف پذیری دو ابزار مفهومی مورد استفاده در این بازسازی هستند. (پاتر 1996) انعطاف پذیری بدین معناست که معنای یک کلمه یا سخن به زمینه کاربردش وابسته است. سخن ها فقط درباره چیزی نیستند بلکه چیزی را نیز انجام می دهند. یک سخن تا حدی متشکل از عمل سخن گفتن است. این دو مفهوم ابزارهایی هستند که بدان وسیله جامعه شناسان پدیده شناس و روش شناسان مردمی درک می کنند که چگونه واقعیت اجتماعی و زندگی روزمره در گفت وگو و کنش متقابل ساخته می شوند.

بازی های زبانی

تعریف سوم فهم تفسیری در تحلیل رویکردهای زبانی نمایانده می شود که از پژوهش های فلسفی ویتگنشتاین و به خصوص آثار پیتر وینچ ملهم می شود. وینچ معتقد است بازی هایی وجود دارند که با زبان انجام می شود (مانند دستور دادن، سلام دادن و غیره) و اندیشه بازی های زبانی ساخته شده فرهنگ های متفاوت را گسترش داد. هر یک از این بازی ها قواعد یا ملاک های خاص خود را دارد. کنش انسانی، شبیه سخن گفتن، یک عنصر ارتباط است که قواعدی بر آن حاکم است. به عبارت ساده تر، کنش انسانی از طریق نظام معناها (ویتگنشتاین آن را «بازی زبانی» می نامد) که بدان تعلق دارد معنادار است. درک نظام معناها (هنجارهای فرهنگی و نهادی، قواعد سازنده کنش و غیره) هدف درون فهمی است. (گیدنز 1993، هابرماس 1988، اوت وایت 1975)

ویژگی های مشترک

این سه شیوه درک مفهوم فهم تفسیری (درون فهمی) سنت تفسیرگرایی را می سازند و هر سه در ویژگی های زیر مشترکند؛ الف- آنها کنش انسانی را معنادار تلقی می کنند؛ ب- آنها تعهدی اخلاقی را نشان می دهند که در قالب احترام و وفاداری به جهان زندگی است؛ و ج- از دیدگاه معرفت شناختی، آنها در گرایش نوکانتی به تاکید بر نقش ذهنیت انسانی در شناخت (دانش) بدون فدا کردن عینیت شناخت (دانش) مشترکند. به عبارت دیگر، تفسیرگرایان معتقدند ممکن است معنای ذهنی کنش را درک کنیم، اما چنین کاری را به نحوه یی عینی انجام می دهیم. معنایی که تفسیرگر بازتولید یا بازسازی می کند معنای اصلی کنش در نظر گرفته می شود. روش صحیحی که به کار گرفته می شود، ابزاری است که تفسیرگران را قادر می سازد تا به مانند مشاهده گران مدعی گرایش نظری ناب شوند. (اوت وایت 1975) گرایش نظری یا عمل تعمق علمی دورادور مستلزم سبک شناختی مشاهده گر بی طرف است. (شوتس1962) این، البته، ضرورتاً این واقعیت را انکار نمی کند که کاوشگر ممکن است به منظور درک معناهای بین الاذهانی کنش انسانی، به عنوان یک الزام روش شناختی، در جهان زندگی دیگران «مشارکت» کند.

عموماً تفسیرگرایی دربرگیرنده دو بعد درون فهمی است که توسط شوتس توضیح داده شده است. درون فهمی در سطح ابتدایی، «نام فرآیند پیچیده یی است که از طریق همه ما در زندگی روزمره مان به عنوان معنای کنش های متقابل خودمان و دیگران تفسیر می شود». (برنشتاین 1976؛ 139) همچنین، درون فهمی یک «روش ویژه در علوم اجتماعی» است (شوتس1962؛ 57)؛ فرآیندی که به واسطه آن دانشمندان علوم اجتماعی سعی می کنند تا فرآیند ابتدایی را درک کنند. بنابراین هدف تفسیرگرایان بازسازی خودفهمی کنشگران درگیر در کنش خاص است. به عبارتی، هرمنوتیک می تواند ویژگی معرفت شناسی های تفسیرگرایانه باشد زیرا آنها تاکید دارند که فرد به منظور آنکه درکی از کنش خاص داشته باشد باید موقعیتی را بفهمد که در آن موقعیت، کنش های انسانی معنا را می سازد یا کسب می کند. (اوت وایت 1975) این دیدگاه مفهوم مشابهی از دور هرمنوتیکی ترسیم می کند که به مثابه یک روش یا رویه خاص علوم انسانی است؛ به منظور فهم جزء(جمله، سخن یا عمل)، کاوشگر باید کل(مجموعه نیات، باورها و تمایلات یا متن، زمینه نهادی، رویه، شکل زندگی، بازی زبانی و...) را بفهمد و بالعکس. گارفینگل در این باره که مردم چگونه جهان خود را درک می کنند، معتقد است؛ «نه تنها الگوی اساسی از شواهد مستند افراد مشتق می شود بلکه شواهد مستند افراد، به نوبه خود، بر پایه آنچه درباره الگوی اساسی ناشناخته است، تفسیر می شود. هر یک برای شرح دیگری به کار می رود.»

سرانجام، تفسیرگرایی فهم(درون فهمی) را فهمی معرفت شناختی می انگارد و به عنوان فرآیندی فکری در نظر می گیرد که به واسطه آن یک شناسنده(محقق به عنوان آزمودنی) درباره یک موضوع (معنای کنش انسانی) شناخت کسب می کند. بنا به عقیده برنشتاین، «مفهوم دور هرمنوتیکی فهم عبارت است از «موضوع» جهت دار که ما را به متن، نهاد، رویه ها، یا شکل زندگی هدایت می کند و سعی می کنیم بفهمیم...»

بنابراین، در سنت تفسیری، تفسیرگر تعیین می کند کدام یک تفسیر شود و به عبارتی، تفسیرگر در فرآیند تفسیر، بیرونی و بی تاثیر باقی می ماند.

هرمنوتیک فلسفی

چهارمین شیوه، و اساساً متفاوت، که بازنمایانده مفهوم فهم تفسیری است در هرمنوتیک فلسفی گادامر و تایلور یافت می شود که ملهم از آثار هایدگر است. عموماً فلسفه های تفسیرگرایانه نقش تفسیرگر را در قالب مفسری تعریف می کنند که درگیر تحلیل انتقادی یا تبیین متنی (یا برخی کنش های انسانی) است که از روش دور هرمنوتیکی استفاده می کند. عموماً، هم مشاهده گر پدیداری و هم تحلیلگر زبانی، مدعی نقش مشاهده گر غیردخیل هستند. فهمی که آنها از برخی کنش های اجتماعی خاص (یا متن) کسب می کنند منحصراً بازتولیدی است و باید درخصوص اصول و پایه های بازنمایندگی دقت، صحت و اعتبار آن کنش و معنایش قضاوت و داوری شود.

هرمنوتیک فلسفی به شیوه های مختلفی این تصویر معرفت شناختی کلاسیک از وظایف و نوع فهمی که «تولید می کند» را به چالش می طلبد. اولاً برنامه فلسفی هرمنوتیک گادامر و تایلور این دیدگاه تفسیرگرایانه را رد می کند که «هرمنوتیک هنر یا فن فهم و هدف آن بازسازی بنیادهای روش شناختی علوم انسانی است». (گروندین1994؛ 109) هرمنوتیک فلسفی معتقد است فهم، در وهله اول، یک اقدام رویه مند یا قاعده مند نیست. فهم تفسیر است. همچنان که گادامر توضیح می دهد فهم «یک فعالیت انسانی مجزا نیست بلکه ساختار اساسی تجربه زندگی ماست. ما همیشه چیزی را به عنوان چیزی تلقی می کنیم و این فرضیه اساسی جهت گیری کلی ماست و نمی توانیم آن را به چیزی ساده تر و بلاواسطه تقلیل دهیم».

ثانیاً، در عمل تفسیر(تلقی چیزی به عنوان چیزی)، سوگیری یا پیشداوری که به لحاظ تاریخی اجتماعی به ارث رسیده است، به عنوان ویژگی یا صفتی که یک تفسیرگر باید به منظور دستیابی به فهمی روشن از خود دور کند، تلقی نمی شود. سنت ها و پیشداوری های به هم پیوسته که تلاش هایمان را برای فهم شکل می دهند به آسانی تحت کنترل ما هستند و می توانند بنا به میل کنار گذاشته شوند. اما هرمنوتیک فلسفی معتقد است سنت چیزی بیرونی، عینی و وابسته به گذشته نیست. چیزی که بتوانیم از آن آزاد شویم و خودمان را دور نگاه داریم. (گادامر 1975) علاوه براین، همچنان که کالاگر توضیح می دهد، سنت «یک نیروی زنده و جاودانه است که در تمامی فهم وارد می شود» و «به رغم این واقعیت که بخش عمده یی از سنت ها برای ما ناشناخته اند، تفسیرهایمان را کنترل می کنند و جلوتر از ما هستند». وانگهی چون سنت ها «آنچه ما هستیم و چگونه دنیا را می فهمیم را شکل می دهند، تلاش برای پا نهادن به بیرون فرآیند سنت، شبیه به تلاش برای پا نهادن به بیرون پوست بدن خودمان خواهد بود».

بنابراین دستیابی به فهم موضوعی نیست که کنار گذاشته شود یا رها شود یا نظرات فردی را دنبال کند. برعکس فهم مستلزم به عهده گیری و تقبل سوگیری های فردی است. واقعیت این است که ما به سنت «تعلق داریم» و سنتی که بر تفسیر حاکم است بدین معنی نیست که ما صرفاً سوگیری های سنت در تفسیر را دوباره به صورت قانون درمی آوریم. اگرچه پیش فرض ها و پیشداوری ها مفاهیمی ابتدایی را پیشنهاد می کنند که موجب می شود تفسیرگر موضوع یا شخصی را تفسیر کند، پیشداوری ها را در مواجهه با آنچه تفسیر می شود به مخاطره می اندازد.

ثالثاً تنها در یک مواجهه مکالمه یی با آنچه فهمیده نمی شود، با آنچه بیگانه است، با آنچه ادعایی را موجب می شود، می توانیم فکر خودمان را از به مخاطره انداختن و آزمودن پیشداوری ها و پیش فرض هایمان آزاد کنیم. (برنشتاین 1983) فهم مشارکتی، گفت وگویی و مکالمه یی است و همیشه با زبان پیوند دارد و تنها از طریق یک منطق سوال و جواب حاصل می شود. (برنشتاین 1983، گروندین 1994، تایلور 1991) علاوه بر این، فهم چیزی است که در گفت وگو تولید می شود نه چیزی که به وسیله یک تفسیرگر از طریق تحلیل فهم بازتولید می شود. معنایی که فرد در «درک» کنش اجتماعی یا متن جست وجو می کند موقتی و فرآیندی است و همیشه در موقعیت زمانی خاص فهم پدید می آید. (آیلس ورث 1991، برنشتاین 1983، گادامر 1975؛ 419)

چنین مفهوم متفاوتی از معنا دلالت بر یک برون رفت اساسی از اندیشه تفسیرگرایانه دارد. کنش انسانی معنا دارد و معنا یک اصل تعین پذیر یا تصمیم پذیر تفسیرگر است. هرمنوتیک فلسفی دیدگاهی غیرعینیت گرایانه از معنا دارد؛ «متن» (یا کنش انسان) موضوعی کاملاً مستقل از تفسیر هایش نیست و می تواند به عنوان یک عامل تشخیص صحت شان مورد استفاده قرار گیرد. (کانلی و کوتنر 1998؛ 17) گروندین متذکر می شود که «از حیث شکل، فهم در مقایسه با شباهت دخیل در گفت وگو شباهت کمتری نسبت به درک محتوا و معنای ذهنی و ادراکی متن دارد». به عبارت دیگر معنا در عمل تفسیر و متقابلاً پس از گفت وگو به توافق می رسد و به آسانی کشف نمی شود.

بدین معنا هرمنوتیک فلسفی در مورد معنا با یک رئالیسم ساده لوحانه یا عینیت گرایی مخالفت می کند و می توان گفت نتایجی را که هرگز تفسیر صحیحی ندارد، تایید می کند. همچنین این دیدگاه متعلق به برخی از برساخت گرایان است. با وجود این هرمنوتیک فلسفی معنا را نه ضرورتاً به عنوان یک برساخته بلکه به عنوان یک توافق مبتنی بر گفت وگو می بیند.

سرانجام، همچنان که در بالا پیشنهاد شده است، نوع فهمی که از مواجهه ناشی می شود همزمان نوعی از «کاربرد» است. به عبارت دیگر در عمل فهم دو مرحله مجزا وجود دارد. اول کسب فهم؛ دوم کاربرد فهم. به بیان دقیق تر فهم نوعی از تجربه عملی «در» و «از» جهان است. فهم «زنده» و وجودی است. گادامر این مطلب را بدین گونه توضیح می دهد که «فهم مانند کنش، همیشه یک مخاطره باقی می ماند و هرگز جا را برای کاربرد آسان یک شناخت (دانش) عام قواعد وانمی نهد تا گزاره ها یا متون فهمیده شود. وانگهی آنجا که موفق است، فهم یعنی رشد آگاهی درونی، همان طور که یک تجربه جدید به بافت تجربه ذهنی مان وارد می شود. فهم یک ماجراجویی است و شبیه هر ماجراجویی دیگر مخاطره آمیز است...» تاکید بر فهم به عنوان نوعی از شناخت (دانش) سیاسی- اخلاقی که همزمان متضمن، دخیل (و بنابراین مورد علاقه) و مربوط به انتخاب عملی است، عنصر کانونی هرمنوتیک فلسفی است.

هرمنوتیک فلسفی روش شناسی «حل مساله» بدفهمی یا مسائل مربوط به معنای صحیح کنش انسانی نیست. گادامر مکرراً تاکید کرده است کار هرمنوتیک «بسط رویه فهم نیست بلکه شفاف سازی شرایطی است که در آن شرایط فهم رخ می دهد. اما این شرایط ناشی از ماهیت «رویه» یا روشی نیستند که تفسیرگر باید خود درباره متن خلق کند». هدف هرمنوتیک فلسفی، فلسفی است- فهم آنچه در فرآیند خود فهم درگیر است. (مدیسن1991)

پی نوشت؛ ------------------------

1-دیلتای بر اهمیت به قاعده درآوردن تجربه دیگری تاکید دارد و مفهوم مشابهی از درون فهمی را به عنوان «فهم عقلانی انگیزش» تایید می کند. دیلتای در نوشته های بعدی اش، بر مفهوم همذات پنداری همدلانه تاکید نمی کند و بیشتر راجع به تفسیر هرمنوتیکی محصولات فرهنگی صحبت می کند